فلفل نبین چه ریزه!!!

به نام پروردگار شادی ها

هیجدهم مهر برای دختر  گلم ماهگرد گرفتیم.یه مراسم ساده و البته آروم و سه نفره.یعنی ماهانا به همراه بابا و مامان. همیشه فکر میکردم چقدر خوبه که همه مامانا از مراسمای عزیزاشون عکس میذارن و تصمیم داشتم منم این کار رو انجام بدم اما انگار نمیشه اون شب یه کیک شکلاتی خوشمزه پختم و  شما هم که مثل همیشه خوابیده بودی و منم دلم نیومد بیدارت کنم و ازت عکس بگیرم. امیدوارم  روزای خوشی در انتظارت باشه گل دختر من. ...
28 مهر 1394

به دنیا آمدن ماهانا

روز های 27 م و 28 م شهریور  توی خونه ی دو تا مادر بزرگ گلت برات شب شیش گرفتیم.همه ی مهمونا کلی زحمت کشیدن و سنگ تموم گذاشتن. خودم همه ی مهمونا رو دعوت کردم و زحمت تدارکات مهمونی به عهده بابایی بود که خدا رو شکر خیلی خوب برگزار شد. راستی خوشگل خانم شما زردی نوزادان نگرفتی.البته تا 13/5 بالا رفت اما به لطف خدا و با مراقب ما خدا رو شکر بالاتر نرفت.من و بابا عاشق تو هستیم .بابا که میگه من روزا به عشق ماهانا میام خونه و البته این باعث حسودی منم میشه:)))) دختر گلم الان که این نوشته ها رو می نویسم تو 24 روز داری و خوابیدی. از خدا می خوام به واسطه حضور تو برکت زندگی ما رو دو برابر کنه.و ما سالهای سال در کنار هم با سلامتی و دل ش...
11 مهر 1394

به دنیا آمدن ماهانا

تو ساعت 7 عصر چهارشنبه  18 شهریور 94 به جمع دو نفره ما پیوستی و این بزرگترین لطف خدا به ما بود که مشکل جدی نداشتی. بعد از زایمان ساعتای 19:30بود که ما رو آوردن به همون اتاق ادمیت.همه اومده بودن برای دیدن ما و من خیلی خوشحال بودم.تو خیلی خوشگل و صورتی بودی.و من اصلا فکر نمیکردم که تو این قدر دلبری کنی. تا ساعت یازده اجازه ندادن که بابایی تو رو ببینه چون میگفتن باید چند نفر دیگه هم زایمان کنن و با هم ببریمتون توی بخش زنان  و اونوقت بابا میتونست ما رو ببینه (خب بیمارستان دولتی همینه دیگه:))و البته من و شما هم  باید تحت کنترل می بودیم و شما هم شیر میخوردی. شما مدام خواب بودی و با هیچ ترفندی برای شیرخوردن بیدار ن...
11 مهر 1394

به دنیا آمدن ماهانا

دختر گلم سلام آغاز حضورت رو در این دنیا تبریک میگم و با حس زیبای مادرانه ام در آغوش میگیرمت. نازنینم لطف خدا مثل همیشه شامل حال ما شد و تو 18 شهریور سال 94 مقارن با 24 ذی القعده 1436 و 9 سپتامبر 2015 ساعت 19 به دنیا اومدی. از وقتی که وارد ماه نهم بارداری شدم هرشب به بابایی میگفتم بریم رستوران.بابا کلا با غذای بیرون به خصوص فست فود مخالفه.تا اینکه دوشنبه شب بابا جلیل گفت بریم ماهان و من گفتم اگر منو ببری رستوران باهات میام.بابا هم قبول کرد و میگفت انشاالله که به زودی زایمان کنی. فردای اون روز مثل همیشه عصر رفتم دفتر بیمه و شب بابا زنگ زد که زودتر بیا باید بریم ماهان برای کارای زمینمون با هیئت امنای مسجد جلسه داریم. منم توی را...
11 مهر 1394
1